0184

ای سرو ناز حسن که خوش می‌روی بناز

عشاق را به ناز تو هر لحظه صد نیاز


فرخنده باد طلعت خوبت که در ازل

ببریده‌اند بر قد سروت قبای ناز


آن را که بوی عنبر زلف تو آرزوست

چون عود گو بر آتش سودا به سوز و ساز


پروانه را ز شمع بود سوز دل ولی

بی شمع عارض تو دلم را بود گداز


صوفی که بی تو توبه ز می کرده بود دوش

بشکست عهد چون در میخانه دید باز


از طعنه رقیب نگردد عیار من

چون زر اگر برند مرا در دهان گاز


دل کز طواف کعبه کویت وقوف یافت

از شوق آن حریم ندارد سر حجاز


هر دم به خون دیده چه حاجت وضو چو نیست

بی طاق ابروی تو نماز مرا جواز


چون باده باز بر سر خم رفت کف زنان

حافظ که دوش از لب ساقی شنید راز

094

شب است و یارِ من، یار باشد*

نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد





+همین بود شعر دیگه؟

حافظ شعرت قشنگه اگه درست خاطرم باشه




+*خوشست خلوت اگر یار یارمن باشد