0227

خدایا سلامتی خواهرم را از تو میخوام

+خاله کم کم باید گفت به دنیا خوش اومدی

عزیز خاله بیا بغلت کنم





+بعدا : خوش اومدی عزیزکم

سالم و باشی و موفق وشاد و خوشبخت کنار مامان بابای مهربونت 120 سال عزیزم:-*

0226

یه حرفایی رو دلت سنگینی میکنه اما نباید بگی چون حقیقته

و تو تمام حقیقتو میدونی

                                   میدونی

0225

برگی از افاضات:


+خب اینکه رسم انصاف نیست

-ای بابا این دنیا چیش منصفانه بوده که این بی انصافی باشه؟

+... چی بگم درسته انصاف کجای این دنیا بوده که اینجا باشه

راست میگی

-به نظرمن ، اونهایی که تحلیل کردم اینو میرسونه که باید اصلا

از ریشه باهاش مبارزه کنی

اینجوری میتونی حداقل با بی انصافی یه مبارزه ی تگاتنگ داشته باشی

که نتیجه اش هم پیروزی ـه

البته اگه بهش به این دید نگاه کنی هااا

اما اول مبارزه با درون میخواد اونم تو همین جوونی هرچی بیشتر بگذره شانست کمتره

این راه خیلی سخته ها خیلی

اما اگه رفتی و موفق شدی منم دعا کن

که یه جای کارم بدجور گیره

+گیر ؟ از کی؟

-سه ساله، میخوام پرواز کنم اما.. خودت که میدونی

+خوبه که هنوز امید داری ، ایشالا حل میشه، غصه نخور

-مرسی:) حرفات آرامش بخش و امید دهنده است :)






0224

اگه با ذوق و شوق یه لیوان چای برا خودتون بریزید بعد توش جونور ببینید:

1- ناراحت میشوید

2- خیلی ریلکس هستید

3- خشکتان میزند

4- میگید به جهنم اصلا




توجه داشته باشید که شاید هیچ عکس العملی هم نداشته باشید

مات و مبهوت

0223

یک شب با اطفال:


من از بیمارستان و شب موندن تو بیمارستان خوشم میاد

بیمارستانو شبو اون درختای چناری که از پنجره معلومه

توی بخش کودکان یه بچه ی 6 یا 7 ماهه سرطان داشت

یه دختر کوچولوی سه ساله هم سرطان داشت اما دختره صبح رفته بود عمل

صبح یکم بیتابی میکرد اما خواهرش آرومش میکرد لباسای اتاق عملشو پوشید و رفت

اما گریه نکرد اصلا، اسمش زهرا بود

شبم که خواب بود. معصومانه خوابیده بود

مادرهاشون چه رنجی میکشن دلبندشون مریضه اونم تو عنفوان کودکی

یه پسره رو هم شب اوردن بستریش کردن

7 سالش بود مقاومت میکرد واسه سِرُم

بیمارستانو گذاشته بود رو سرش که سِرُم نمیخوام

اصلا چرا منو اوردید اینجا من خوبم! 

مادرشم هی میگفت پسرم بذار خانوم دکتر سِرُمت رو بزنه

گریه میکرد و داد میزد که نمیخوام میخواد سوزن کنه تو دستم و هوار میکشید

بس ننه من غریبم بازی دراورد و تکون خورد سوزن نرفت درست تو دستش

با هر زوری شده بالاخره سرم هم براش زد دکتره

 انقدم گریه کرد تا خوابش برد

نصفه شبم شترق از تختش افتاد پائین

فرض کن با همون سرم تو دستش،

حتما خیلی دردش گرفت چون دوباره شروع کرد عرعر کردن

دلم بیشتر برا اون نوزاد هفت هشت ماهه میسوخت

باباش براش یه اتوبوس زرد خریده بود، اورد بهش داد تا قبل خوابش با اون اتوبوس بازی میکرد 

بعضی اوقاتم گریه میکرد از درد ، ملوسک چهره ی نازی داشت




+ای لعنت به این یادگاری قمیشی

چسب دوقلو داره صدا و آهنگ لامصّب :دی